قصه پر آب چشم
اوایل خرداد کاملا یهویی!داداشم اومد خونمون،از تب و تاب این دایی و خواهرزاده گفتم کم و بیش واستون چند روز پیش ما بود و طی یک عملیات از پیش تعیین شده با همکاری صمیمانه مامان منیزه مخ منو زدن که کلاسامو بپیچونم و چند روزی بریم کرمان(منم که اصلا تمایل نداشتم !) این شد که بستیم کوله بار سفر و بعد دو ماه دوری رفتیم به شهر و دیار یکی دو روز اول و به سروش استراحت دادم و مامان منیژه رفت یه عالمه خوراکیهای باب طبع پسر رو خرید تا نقشه ای که قرار بود عید پیاده کنم و دلم نیومده بود و عملی کنیم!!! یه روز صبح که سروش تمام شب و شیر خورده بود و رنگ من دست کمی از گچ دیوار نداشت!سر سفره صبحانه به محض تقاضای بیشرمانه پسر!!خاله صفورا قاشق...
نویسنده :
مامان سمانه
14:18